باورم نیست که دوباره بی رحمانه هجوم آورده ای به تمام شوقهای من،به هر چه از تو در خویش بارور ساخته ام،به عشق تمام این روز هایی که پا به پایت آمدهام و باز هم دارم میآیم...!چگونه ممکن است چشمانت نبینند تمام خواستنهایم را،تمام بودنهایم را،،،،؟!
من دارم از حقیقت عشق برایت سخن میگویم،روشن تر از هر باوری،هر روز هزاران کلمه را کنار هم قطار میکنم و فریاد میزنم دوستت دارم......حقیقت آشکار عشق..؟!!!
من چه کسی هستم به راستی؟ تنها بیگانه ای که از فرسنگها فاصله بی قراری میکند؟و یا شاید دیوانه ای که تمام ساعتهایش را به وقت تو تنظیم کرده که از دیدار نگاهت جا نماند...!
نه،دیگر باور ندارم....وقتی گناهی نیست، حملههای بی امان را نمیفهمم!!!!!!
مهرداد بهار